• L’OSPITE È COME IL PESCE DOPO TRE GIORNI PUZZA میهمان مثل ماهی است که بعد از سه روز بو می دهد
 
 

 

A glass of milk

One day, a poor boy who was selling goods door to door to pay his way through
school, found he had only one thin dim left, and he was hungry. He decided he
would ask for a meal at the next house. However, he lost his nerve when a lovely
young woman opened the door. Instead of a meal, he asked for a drink of water.
She thought he looked hungry, so brought him a large glass of milk. He drank it
slowly and then asked: how much do I owe you?
You don't owe me anything," she retorted. "Mother has thought us never to accept
pay for a kindness."
He said… "Then I thank you from my heart." As Howard Kelly left that house, he not
only felt stronger physically, but his faith in God and man was strong also. He had
been ready to give up and quit.
Years later that young woman became critically ill. The local doctors were baffled.
They finally sent her to the big city, where they called in specialists to study her rare
disease. Dr. Howard Kelly was called in for the consultation. When he heard the name
of the town she came from, a strange light filled his eyes. Immediately he rose and
went down the hall of the hospital to her room.
Dressed in his doctor's gown he went in to see her. He recognized her at once.
He went back to the consultation room determined to do his best to save her life.
From that day he gave special attention to the case.
After a long struggle, the battle was won. Dr. Kelly requested the business office
to pass the final bill to him for approval.
He looked at it, and then wrote something on the edge and the bill was sent to
her room. She feared to open it, for she was sure it would take the rest of her
life to pay for it all. Finally she looked, and something caught her attention on
the side of the bill.
She read these words…..
"Paid full full with one glass of milk"
(Signed)
Dr. Howard Kelly
Tears of joy flooded her eyes as her happy heart prayed: "Thank you,
God that your love has spread abroad through human hearts and hands


"یک لیوان شیر"

روزی روزگاری پسر بچه ای فقیـر در امریکا زندگـی می کرد که برای رفتـن به مدرسـه، بـایـد
چیزهایی را که همـراه داشت خانـه به خانه می فروخـت. یکی از روزهـا احساس گرسنگی
شدیـــدی آزارش داد.... تصمـیـم گـرفـت از خانـه ی بعـدی، یـک وعـده غـــذا درخواست کند.
خانم جـوان و زیبایـی در را گشـود و پسـرک قصـه ی مـا فقـط یک لیـوان آب درخواسـت کـرد.
زن از چهـره ی پسرک گرسنگـی فراوان او را فهمید و به جای آب، یک لیوان بزرگ شیر به او
داد. پسرک به آرامی شیـر را نوشیـد و پرسید: چقدر بابـت شیر به شما بپـردازم؟
خانـوم جوان گفت: هیچ ... مادرم به مـن آموخته است که در ازای مهربانی، چیـزی دریافت
نکنم. پسرک گفت: پس از صمیم قلب، از شما ممنونم.
آن روز پسـرک – با نام هـاوارد کلی - حالت عجیبـی داشت، نه تنهـا گرسنگـی اش بـرطرف
شد، حـس کـرد خداونـد در قلب انسانـهاست هنوز... آمـاده بود کـه هـر کاری انجام دهد ...
سالها گذشت و زن جـوان به بیماری سختی مبتلا گشت طوریکه پزشـکان آن شـهر کوچک
از علاجش درماندنـد. او را به بیمارستان مرکزی شهربزرگتری فرستادند تا متخصصان دربـاره
بیماری نادرش تصمیم گیـری کنند. متخصص هاوارد کلی را برای شرکت در جلسه پزشکـی
احضار کردند. وی به محض اینکـه نام شهر کوچکـی را که زن از آنجا آمده بود شنیـد، جلسه
را ترک کرد و به سرعت خود را به اتاق زن رسانـد و او را شناخت. شتابان بازگشت و خود را
مسئول مداوای زن معرفی کرد و عهـد بست که تمام تلاش خود را برای درمان او انجام دهد.
بعد از تلاش های طاقت فرسا برای درمان بیماری زن، دکتر کلی از مسول اداری بیمارستان
خواست که برگه مخـارج را ابتدا به او بدهنـد و بر گوشه آن چیزی نوشت.
هنگامی که زن برگه ی هزینه ها را دریافت میکرد، از آن میترسید که چگونه بقیه عمرش را
کار کند تا آن همه مخـارج سنگین را بپردزد. با ناباوردی توجـهش به گوشه کاغذ جلـب شد:
تمام هزینه تنها با یک لیـوان شیـر، پرداخـت شد. امضا دکتر هاوارد کلـی قطرات اشک چـون
سیل بر گونـه ی زن سرازیـر شدند و او در دلش دعـا میکرد: خدایا، از تو ممنونـم که محبتـت
به وسعت قلب ها و دست های انسان هاست...

تاریخ درج خبر:16 شهريور ,1394 12:16 ب.ظ

 

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

 
عبارت درون کادر

کلیه حقوق این سایت برای مرکز ترجمه STC محفوظ است