اردشیر و بهمن پولشان را روی هم گذاشتند و بعد از چند روز کتاب «حسینکُرد شبستری» را خریدند و در راه مدرسه مشغول خواندن شدند. یکبار به خود آمدند که نیمساعت از زنگ کلاس گذشته است.
بهمن گفت: حالا چهکار کنیم؟
اردشیر گفت: چهقدر پول داری؟
بهمن یک قران داشت. اردشیر پول را گرفت. خیالش راحت بود که خانم یگانه روزنامه میخواند. از یک دکهی روزنامهفروشی یک روزنامه گرفت. ازشانس آنها روزهای جشن بود. شرکتها و مؤسسات دولتی به مناسبت اینروز پیام تبریک فرستاده بودند. روزنامه سی صفحه بود و اردشیر نصف روزنامه را به بهمن داد و با هم به مدرسه رفتند....
ترجمه - دارالترجمه - مرکز ترجمه - موسسه ترجمه - ترجمه متون - ترجمه مقالات - ترجمه دانشجویی - ترجمه دانشگاهی - ترجمه پزشکی - ترجمه مهندسی - ترجمه معماری - ترجمه مشهد - ترجمه دانشجویان مشهد - ترجمه دانشگاه مشهد - دانشگاه مشهد - دانشجویان مشهد - دارالترجمه مشهد - مرکز ترجمه مشهد - موسسه ترجمه مشهد
|